آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

آوای دلنشین

اولین غلت زدن

بالاخره موفق شدی و بعد از تلاشهای بسیار آخرش تونستی امروز اولین غلت رو بزنی از خیلی وقت قبل وقتی دمرت میذاشتیم راحت میتونستی غلت بزنی و برگردی اما امروز بعد از چندین روز تلاش بلاخره موفق شدی از پشت خوابیدن به حالت دمر غلت بزنی خییییییییلی بامزه شده بودی چون یه دستت گیر کرده بود زیرت. متأسفانه نتونستم ازت عکس بگیرم چون سریع دوباره برگشتی امروز صبح با خاله شمیم رفتیم آتلیه و عکسهات رو گرفتیم خییییییلی خوب شده بودن حالا سرفرصت عکساتو میذارم اینجا بعدشم رفتیم مزون تایس جوون و کلی برای مسافرتمون برات خرید کردیم. تو از اولش که رفتیم تو ماشین تا وقتی برگشتیم خونه بغل خاله شمیم خواب بودی بیچاره دستش خیلی خسته شد ...
26 اسفند 1390

تولد خاله شمیم

سلام پرنسس کوچولوی مامان دیروز تولد خاله شمیم بود و چون مامان جوون اینا مسافرت بودن خاله سمیرا همه جوونا رو به این مناسبت دعوت کرده بود خونشون تا تولد خاله کوچولو رو جشن بگیریم. روز خیلی خوبی بود و خاله سمیرا و عمو حسین خیلی زحمت کشیده بودن. اینم چندتا از عکسای تولد: دیروز صبح خاله شمیم خونه ما بود چون مامان جوون اینا مسافرت بودن من صبح وقت دندون پزشکی داشتم اولش خاله شکیبا هم اومد و با هم تو رو نگه داشتن اما خاله شکیبا باید میرفت جایی و خاله شمیم تنهایی از تو مراقبت کرد حتی خودش تنهایی تو رو عوض کرده بود خاله شمیم خیییییییلی تو رو دوست داره و تو هم حتماً وقتی بزرگ بشی عاشقش خواهی بود چون خیلی خاله مهربونیه ...
26 اسفند 1390

اولین چهارشنبه سوری و تولد احمدرضا

عزیزک مامان دیروز اولین چهارشنبه سوری زندگی تو بود و به همین مناسبت عمو جواد اینا همه رو دعوت کرده بودن باغ عمع زهره، کرج که هم مراسم این روز رو به جا بیاریم و هم تولد احمدرضا جوون رو جشن بگیریم. وقتی بابایی از سر کار اومد آماده شدیم و ساعت 6 نشده بود که راه افتادیم اما وااااااااای چشمت روز بعد نبینه که چه ترافیکی بود خیابونا به حدی شلوغ بود که ما می خواستیم منصرف بشیم از کرج رفتن و دور بزنیم برگردیم چون فکر می کردیم نمیرسیم اما بالاخره دلو زدیم به دریا و رفتیم و البته شانس آوردیم و نسبتاً زود رسیدیم حدود ساعت 8:30 اینا بود که رسیدیم. تو اون روز خوب نخوابیده بودی صبح و من خوشحال بودم که حتماً تو ماشین حسابی می خوابی و اونجا سرحالی اما متأسفا...
24 اسفند 1390

بعضی از اولین ها

سلام دختر گلم امروز می خوام چندتا از اولین های تو رو برات بگم. دیروز خیلی شیطنت میکردی و اصلاً رو زمین بند نمیشدی همش تا میذاشتیمت زمین تا کمر بلند میشدی و می خواستی بشینی این بود که تصمیم گرفتیم برای اولین بار بذاریمت تو صندلی غذات تا ببینیم چی کار می کنی خییییییییلی خوشت اومد واسه خودت نشستی و با اسباب بازیهات بازی کردی اینم عکس اولین روزی که تو صندلیت نشستی (کیفیتش یکم بده چون با موبایل گرفتم چون دوربین خونه مامان جوون اینا جا مونده بود) : این اولین اسباب بازیت که خرابش کردی (از بالای صندلی غذات شوتش کردی پایین و دیگه صداش درنمیاد و فقط چراغاش روشن میشه) این همون اسباب بازی گاویته که قبلاً برات نوشته بودم از صداش میترسیدی ...
23 اسفند 1390

چهارماهگی

دختر کوچولوی مامان با دو روز تأخیر چهارماهگیت مبااااااااارک عزیزم حالا دلیل تأخیرمم بهت میگم آخه این دو روز خیییییییلی اعصابم داغون بود میدونی چرا؟ چون تو این ماه فقط 200 گرم وزن اضافه کردی و این خییییییییییلی کمه بس که شیطون و بازیگوش شدی و هرکارت میکنم شیر نمی خوری با اینکه خیلی شیرم زیاده اما تو روزا خیلی کم شیر می خوری حالا جریان این چند روز رو برات تعریف کنم. پانزدهم اسفند بابایی که از سر کار اومد بردیمت دکتر برات چکاپ 4 ماهگی آقای دکتر اول که معاینه ات کرد گفت خیلی سالم و سرحالی اما بعد از اینکه وزنت کرد و با منحنی رشدت و وزن ماههای پیشت مقایسه کرد گفت این ماه اصلاً خوب وزن نگرفتی و کللللللللللی زد تو حال من وزنت شده...
18 اسفند 1390

مهمونی با خاله های نی نی سایتی و اولین روز روروئک

امروز چند تا از خاله های نی نی سایتی همراه نی نی های نازشون مهمون ما بودن. خاله مریم و هانا جوون خاله گلاره و بنیتا جوون خاله سمانه و امیر مهدی عزیز خاله النا و آرتین کوچولو خاله شیما و آقا رهام گل و خاله رومینا و امیر مهدی جوون خییییییییییلی روز خوبی بود وقتی اومده بودن هرکسی یه جووری درگیر بچه اش بود یکی شیر میداد یکی رو پاش بود یکی راهش میبرد نی نی یکی گریه می کرد یکی داد میزد یکی آواز می خوند خلاصه دنیایی بود برای خودش خیییییییییییلی حال کردم و به من و آوا که خیلی خوش گذشت امیدوارم که بقیه هم خوش گذشته باشه. جای بقیه مامانای نی نی سایتی هم حسسسسابی خالی بود. اینم عکس امروز: ردیف بالا از راست: امیر مهدی سمانه- آوای خودم-بنیتای...
8 اسفند 1390

خاطرات اولین آتلیه

دیروز وقت آتلیه داشتیم من از شب قبلش کلی استرس داشتم که نکنه بداخلاقی کنی و نذاری که عکسای خوبی ازت بگیریم. صبح طبق معمول تا ساعت 1-2 که خواب بودی بعد هم که بیدار شدی کلی سرحال و خندون بودی و من همش دعا دعا می کردم که همینجووری بمونی. خلاصه بابایی اون روز چند ساعت مرخصی گرفت و اومد تا بریم اونجا قبلشم رفتیم دنبال خاله شمیم تا باهامون بیاد. راهو که یه بار اشتباه رفتیم و کلی پیاده شدیم و رفتیم زنگ یه خونه ای رو اشتباه زدیم فقط خدا رحم کرد که خونه نبودن چون ساعت 3 ظهر بود تو ماشین خوابت برد و وقتی رسیدیم تو کریرت خواب بودی مدیر آتلیه گفت چه کار اشتباهی کردید که گذاشتید بخوابه چون دیگه اینجا خوابش نمیبره من گفتم نه بچه ما راحت می خوابه گفت ا...
5 اسفند 1390

اولین خرید و اولین عروسی

سلام آوا کوچولوی من چند وقته که فرصت نکردم برات بنویسم اما باید بگم که بدجووری درگیر بودم به مدت 10 روز که مریض شده بودم و خونه مامان جوون اینا بودم بعدشم شربت تو رو قطع کردم و تو کلی بدخواب شدی و باید تحمل کنم تا درست بشه الانم که تند تند دارم برات مینویسم تو گهواره اتی و داری هی غر غر می کنی و اصلاً نمی دونم میذاری این پست وبلاگتو تموم کنم یا نه.... همونطوری که حدس میزدم نذاشتی تمومش کنم رفتم خوابوندمت و اومدم. خوب داشتم می گفتم چند هفته پیش وقت دکتر وزیری داشتم تو رو گذاشتم پیش بابایی البته خاله هانیه و میعاد کوچولو هم خونمون بودن و رفتم دکتر وقتی برگشتم یهو حالم بد شد تب و لرز شدید کردم و چون تو هم چند ساعت بود شیر نخورده بو...
3 اسفند 1390
1